سرانگشتان، نقطه‌ی اتصال

خمیازه می‌کشم. خوابم نمی‌آید. بیشتر جاذبه‌ی زمین مرا به سمت خودش می‌کشد. می‌خواهم بنویسم و بنویسم. آنقدر زیاد که مغزم خالی شود. نه اینکه از مسئله‌ای مغزم پر باشد. این‌گونه نیست. بیشتر دلم برای زیاد نوشتن تنگ شده است. برای آنقدر نوشتن و بالاخره به متنی دلخواه رسیدن.

در این میان فاطمه قسمتی سریال برایم تعریف می‌کند. حواسم را طبق معمول پرت می‌کند اما مهم نیست. مهم نوشتن است که من همیشه به آن برمی‌گردم.

پوست دستان و ناخن‌هایم خشک‌اند. به انگشتانم که روی کیبرد حرکت می‌کنند، نگاه می‌کنم. ناخن‌هایم را همین چند ساعت پیش کوتاه کرده‌ام و از لمس سر انگشتانم روی کیبرد غرق لذت می‌شوم.

لمس کردن!

به لمس کردن فکر می‌کنم. می‌گویند حساسیت سرانگشت هایمان خیلی زیاد است. یعنی گیرنده‌های بسیاری در این قسمت وجود دارد. شاید به همین دلیل است که لمس کردن با نوک انگشتانم را بیشتر دوست دارم و دلم نمی‌خواهد مانعی در این میان باشد.

لمس کردن برخی اشیا برایم ارزشمند است. مثل لمس کردن همین صفحه کلید زیر دستانم. لمس کردن کتابی که می‌خوانم. معمولا روی جلدش دست می‌کشم. برگه هایی که می‌خوانم را میان انگشتانم نگه می‌دارم. گاهی هم فقط برای بیشتر لمس کردن هی ورقش می‌زنم.  گاهی هم از سر انگشتان عبور می‌کنم و کتاب را در آغوش می‌گیرم.

دفترهایم هم زیاد لمس می‌کنم. قبل از نوشتن چندبار روی صفحه‌ی خالی از کلمات دست می‌کشم. نو بودنش به انگشتانم تزریق می‌شود.

وقتی می‌خواهم لمس کردنم به سطح عمیقی از احساس برسد، کتاب و دفترهایم را بو می‌کنم. سرم را میان صفحاتش فرو می‎برم و عمیق نفس می‌کشم. بوی کتاب‌ها را به خاطر می‌سپارم. مثلا خوش بوترین کتابی که می‌شناسم، دایی‌جان ناپلئون است. یادم می‌آید هنگام خواندنش بیشتر از اینکه بخوانمش، می‌بوییدمش. بغلش می‌کردم و با لبخند نگاهش می‌کردم و دوباره چند صفحه‌ای می‌خواندم.

به لمس کردن هر چیز نویی که خریده‌ام هم عادت دارم. فکر می‌کنم با اشیا می‌توان از طریق لمس کردن، صحبت کرد. آنها که زبانی برای گفت و گو ندارند پس سرانگشتان برهنه‌ام نقطه‌ی اتصال ما هستند. وقتی اشیا را لمس می‌کنی و در مرحله‌ی بعد آن‌ها را می‌بویی. گویی زمزمه‌های آرامشان را می‌شنوی. حسشان می‌کنی.

از لمس کردن اشیا که بگذریم. اهمیت لمس کردن آدم‌ها را زمانی که خواهرم، زهرا را بعد از یک سال و نیم در فرودگاه دیدم، فهمیدم. قبل از آن، لمس کردن، گرفتن دست‌ها و حتی در آغوش گرفته شدن جایگاه خاصی در ذهنم نداشتند. اما وقتی دستانم زهرا را لمس کرد. وقتی تن لاغرش را در آغوش گرفتم، تازه احساس کردم جسم او فرسنگ‌ها از من دور بوده و حالا که با تمام وجود احساسش می‌کنم، می‌فهمم چقدر دلم برای حضور فیزیکی‌اش، برای دستان استخوانی‌اش، برای حقله شدن دستانمان دور هم، برای لمس گونه‌هایش و حتی دیدن چشم‌هایش در نزدیکی چشم‌هایم، تنگ شده‌ است. می‌فهمم چقدر سرانگشتانم با سرانگشتان او غریبه بوده است.

تمام چهل روزی که زهرا ایران بود، هر فرصتی به دست می‌آوردم یا دستش را می‌گرفتم یا بغلش می‌کردم. می‌گفتم باید حضور فیزیکیت رو ذخیره کنم برای روزهایی که فقط از پشت دوربین گوشی می‌بینمت. وقتی از ما دوری، فقط جسمته که دوره. چون انقدر با هم حرف می‌زنیم و از حال هم خبر داریم که یک بخش روحم با این موضوع هیچ مشکلی نداره.

و حالا می‌گویم سرانگشت‌هایم دلشان برای دستان زهرا تنگ می‌شود. تنها باگ مهاجرت همین است. مدام ارور می‌دهد در این نسخه لمس کردن پشتیبانی نمی‌شود.

و من امیدوارم مهاجرت خودش را آپدیت کند و به نسخه جدیدش، لمس کردن را اضافه کند.

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط