چه کسی مرا از گرداب بیرون کشید؟!
امسال اولین سال کاریام به طور جدی در مدرسه بود. همکاری داشتم که او آخرین سالش بود. من پر از شوق و اضطراب بودم و
امسال اولین سال کاریام به طور جدی در مدرسه بود. همکاری داشتم که او آخرین سالش بود. من پر از شوق و اضطراب بودم و
میلان کوندرا میگوید:« هیچ چیز از احساس همدردی سختتر نیست. حتا تحمل درد خویشتن به سختی دردی نیست که مشترکن با کسی دیگر برای یک
بابا برنامهی رادیویی محبوبش را گوش میدهد. خانم مجری میگوید: اگر در را باز کنی و خود ده سالهات را پشت آن ببینی به او
سال گذشته که در گیجی شروع سال تحصیلی بودی، چکلیستهایی نوشتی که دانشگاه و دورههای آموزشی همگی متفق القول بر اصولی و مفید بودنشان عقیده
نیازمند خاکاندازی برای روحم هستم. خاکاندازی که روح پخش شده روی زمینم را کامل جمع کند تا خردههای احمقانهاش اینور آنور را کثیف نکند. اصطلاح
پرتاب شدن در کلاس یک مهر سال گذشته بود که ابلاغ آموزگاری پایه سوم مدرسهای را کف دستم گذاشتند. علارغم تمام تلاشهایم برای زیر بار
معلمها امر و نهی زیاد میکنند. این خاصیتشان است مثل مادرها! من هم معلم هستم. آن هم از نوع ابتدایی! معمولن از خودم میپرسم هر
مهمترین و اولین دلیلم برای این کار کودکان هستند. میتوانم در کنار دانشآموزانم خودم باشم! کودکان تو را مثل آدمبزرگها قضاوت نمیکنند. آنها همانی هستند
کتاب پیشمرگ هیتلر را میخواندم. دلم میخواست سریع بخوانم و کند بخوانم. میدانی چه میگویم؟ برخی کتابها اینگونهاند. میخواهی سریع بخوانی که بدانی چه خواهد
ناکدبانو، کتابی لطیف، آرام، خنک و مثل جلدش سبزروشنی خوش رنگ! کتاب دربارهی سامانتا، وکیل یکی از شرکتهای حقوقی بزرگ در لندن است که شخصیتی