سرانگشتان، نقطهی اتصال
خمیازه میکشم. خوابم نمیآید. بیشتر جاذبهی زمین مرا به سمت خودش میکشد. میخواهم بنویسم و بنویسم. آنقدر زیاد که مغزم خالی شود. نه اینکه از
خمیازه میکشم. خوابم نمیآید. بیشتر جاذبهی زمین مرا به سمت خودش میکشد. میخواهم بنویسم و بنویسم. آنقدر زیاد که مغزم خالی شود. نه اینکه از
نینا سنکویچ عزیز سلام! حالا که این نامه را مینویسم، مدتها از خواندن کتابت یعنی تولستوی و مبل بنفش میگذرد. اما گرمای معجزهآسای کلماتت هنوز
فراموش کردن چیزی جز فکر نکردن و هم نزدن گذشته نیست. اگر همین دو کار را بتوانی انجام ندهی، به فراموش کردن میرسی. خلاص میشوی.
من با نوشتن میفهمم من با نوشتن میبینم یداله رویایی میتوانم بگویم قبلترها متنهایی نوشتهام که به طور مستقیم و غیر مستقیم دو جمله
_میدونی کرهی زمین چند سالشه کین؟ _نه؛ اما شرط میبندم قراره بهم بگی! _حدود چهارونیم میلیارد سال! صدایش آکنده از هیجان و شگفتی بود، گویی
دختر پشت میز گفته بود روزهای فرد، ساعت چهار تا هشت مسئول تغییر مربی تو آموزشگاه هست. گفته بودم ولی به خواهرم فقط ساعتش را
حوالی نیمهشب است و من امروز دوان دوان تا نوشتن رسیدهام. دیر رسیدهام اما به قول بیلبردهای تبلیغاتی، دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدن است.
هنگامی که به خودم مینگرم، همواره در میان کتاب یا فیلمی هستم. نه اینکه در تمام طول روز مشغول خواندن کتاب یا تماشای فیلم باشم.
با کوله پشتیهای سنگین به دست از بیارتی شلوغ ایستگاه میدان انقلاب پیادهمیشویم. کولهها را به پشت میاندازیم و خمیده، خیابان انقلاب را به سمت
این روزها موجود چسبناکی را در سرم احساس میکنم به نام اضطراب! مدام نگران همه چیز میشوم. نمیدانم بقیه در طول روز و یا زندگیشان