شیرجه در عمیق‌ترین نقطه

فراموش کردن چیزی جز فکر نکردن و هم نزدن گذشته نیست. اگر همین دو کار را بتوانی انجام ندهی، به فراموش کردن می‌رسی. خلاص می‌شوی.

هر بار که به موضوعی آزار دهنده و یا حتی لذت‌بخش که حالا دیگر وجود ندارد فکر می‌کنم، بیشتر و بیشتر در آن غرق می‌شوم. این دیگ بزرگ گذشته را هم می‌زنم و هم می‌زنم. گویی آن را دوباره زندگی می‌کنم. دوباره همه چیز اتفاق می‌افتد. گذشته در حال، در ذهنم تکرار می‌شود و این بزرگ‌ترین شکنجه‌ای‌ست که انسان می‌تواند بر خودش روا دارد.

بعد از حس بد مازوخیسمی که برای خودم راه انداخته‌ام، با خودم می‌گویم دیگر بس است. این موضوع را رها کن! با خودت چه کار می‌کنی؟ راهی هم پیدا کرده‌ام که تا حدودی جواب‌گو است. ذهنم را با چیز کوچکی تنبیه می‌کنم. شاید بشود گفت شرطی‌اش می‌کنم. مثلا وقتی می‌بینم شروع به هم زدن گذشته کرده‌ام، نیشگون ریزی از دستم می‌گیرم فقط در حد یک درد کوچک که به ذهن یادآوری کند و هشدار بدهد که مسیر فکری‌ام را تغییر دهم ولی بعد از چند دقیقه می بینم بخشی از ذهنم که عاشق گذشته است دوباره دارد به آن بر می گردد. گاهی این هشدار را بار ها تکرار می کنم تا بالاخره موفق می شوم. کم کم عادت می کنم زیر دیگ های گذشته را خاموش کنم. رهایشان کنم تا سردِ سرد بشوند. آنقدر سرد که از دهان بیفتند.

متن بالا را درباره فراموش کردن، بیش از یکسال پیش که درگیر گذشته‌ی خود بودم، نوشتم. احساس می‌کنم در آن برهه از زمان فراموش کردن خیلی سخت به نظر می‌رسید. رها کردن، واژه‌ای ناملموس بود که از من رو بر می‌گرداند. اما من در این یک‌سال تغییر کرده‌ام. راهکاری که در گذشته استفاده می‌کردم در زمان خودش بد نبود. حتی گاهی جوابگو هم بود. اما حالا نظر دیگری هم دارم.

وقتی موضوعی آزارم می‌دهد. به هر حال درگیرش هستم اما می‌خواهم با یک تیپا آن را از ذهنم بیرون بیندازم. یکبار به واسطه‌ی نوشتن و یا گاهی زیر دوش آب، درست در عمیق‌ترین نقطه‌ی آن موضوع شیرجه می‌زنم. صدایی در ذهنم می‌گوید ملیکا شنا کن. تو می‌توانی از این منجلاب نجات یابی.

شروع به تجزیه تحلیل می‌کنم. سوالات مختلفی از خودم می‌پرسم تا ماجرا را به واضح‌ترین شکل ممکن برسانم و از این آب گل‌آلود راکد به رودخانه‌ای شفاف و در جریان برسم. گاه به شاید‌هایی می‌رسم و هیچ پاسخی نمی‌یابم. البته می‌توان گفت به جواب‌های مختلفی برای این ماجرا دست پیدا می‌کنم. گاه به یک جواب قاطع می‌رسم. بسته به شرایط، حالت‌های مختلفی پیش می‌آید اما آنچه مهم است، باز کردن کلاف درهم پیچیده‌ی احساسات و افکارم است. با باز کردنش، حتی اگر چند گره کوچک در میانش باشد، فراموش کردن آسان‌تر می‌شود. در واقع می‌توان گفت با شیرجه زدن در دل موضوع، کم کم خودم را به منطقه‌ی امن می‌رسانم.

شاید فکر کنی بعد از این فرایند ذهنی، من موضوع را چون کتابی می‌بندم و دیگر به آن فکر نمی‌کنم. اما باید بگویم اصلا اینطور نیست. با این کار بهتر می‌توانم افسار افکارم را در دست بگیرم. بعد از تجزیه و تحلیل آنچه آزارم می‌داد. وقتی دوباره به آن موضوع فکر می‌کنم. احساسات منفی چون هیولاهایی بلند می‌شوند اما من به خودم می‌گویم: ملیکا تو قبلا این ماجرا را با فلان دلیل رد کردی. گویی با نگاهی منطقی، همان تحلیل‌ها را تکرار می‌کنم. و هیولاها بیدار نشده، به خواب می‌روند.

در این هنگام نفسی آسوده می‌کشم و به خودم لبخندی از روی رضایت می‌زنم.

به اشتراک بگذارید

4 پاسخ

  1. ملیکا، می‌دونی؟ من خیلی درگیر این نشخوار نمی‌شم. کم پیش میاد یعنی. مگر این که کسی پرتم کنه توی گذشته که ازش می‌خوام بحث رو عوض کنه. معتقدم وقتی چیزی تموم شده نباید برم سمتش دیگه🥲

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط