نامه‌ای به سوی مبل بنفش

نینا سنکویچ عزیز سلام!

حالا که این نامه را می‌نویسم، مدت‌ها از خواندن کتابت یعنی تولستوی و مبل بنفش می‌گذرد. اما گرمای معجزه‌آسای کلماتت هنوز با من همراه است. راستش اولین بار کتابت را حوالی نوزده سالگی گوش دادم. هنگام گوش دادنش آنقدر سرمست جمله‌های زیبایت می‌شدم که بارها فایل صوتی را به عقب بر می‌گرداندم و دوباره لذت می‌بردم. و از فرط هیجان، آن را به تمام اعضای خانواده و دوستانم معرفی کرده بودم.

و بالاخره برای تولد نوزده سالگی‌ام نسخه چاپی‌اش را برای خودم خریدم. یادم هست در کافه با یکی از دوستانم نشسته بودیم. کتابت را ورق می‌زدم و جاهای قشنگش که علامت زده بودم را برای او می‌خواندم. کتابت بارها و بارها مرا به وجد آورده و می‌آورد. به طوریکه همین حالا دلم برایش حسابی تنگ شده است.

خواندن کتابت به من خیلی چیزها اضافه کرد. من با تو، پناه بردن به ادبیات را آموختم. جمله‌ای هست که در لحظات خاصی همیشه در گوشم زنگ می‌زند. ادبیات یک گریز است، نه از زندگی، که به سوی آن.

این جمله که نقل قول کرده‌ای شاید به خودی خود معنای ژرفی داشته باشد اما تو آن را برایم معنا کردی. با خواندن ماجرای برنامه‌ی هر روز کتاب‌ خوانی‌ات، نشان دادی پناه بردن به ادبیات دقیقا یعنی چه. اینکه چطور می‌توانم همراه با داستان‌های گوناگون از لحظات سخت زندگی گذر کنم.

و من چون شاگردی حرف گوش کن، در یک تابستان گرم که زندگی به جای گرمای پر مهرش، اشعه‌هایی سخت و سوزان به سمتم می‌فرستاد. با الهام از تو، تعدادی کتاب انتخاب کردم. برنامه‌ی کتاب خوانی کوچکی برای خودم ریختم. تصمیم گرفتم در دو هفته، هشت کتاب بخوانم. هر روز حدود دویست صفحه، گاه بیشتر و گاه کمتر می‌خواندم و هر کتاب که تمام می‌شد درباره‌اش می‌نوشتم. همچنین قسمت‌های قشنگ کتاب‌ها ر که علامت زده بودم، رونویسی می‌کردم.

آن دو هفته تازه فهمیدم تو چه کار بزرگ، لذت‌بخش و زیبایی را یکسال تمام انجام دادی. آن روزها هنوز برایم مثل یک تعطیلات به یادماندنی می‌ماند. گویی به مکان‌هایی سفر کردم که تا به حال نرفته‌ام. و آنقدر در ادبیات غرق شده بودم که زندگی واقعی‌ام برایم غیرواقعی می‌نمود.

در تمام عمرم آنقدر ادبیات را نزدیک به خودم احساس نکرده بودم. احساسش وصف ناشدنی بود. و من تمام این احساس را مدیون تو هستم. می‌دانم که در آینده باز هم چنین برنامه‌ای برای خودم خواهم ریخت. هنوز به اندازه‌ی تو جرئت ندارم که برنامه‌ای یک ساله را آغاز کنم. یا شاید هم سوگی عظیم چون سوگ تو را تجربه نکرده‌ام و آنقدر محتاج ادبیات نیستم. نمی‌دانم چه خواهد شد. اما از تو آموختم که در لحظات طاقت‌فرسا همیشه ادبیات به عنوان راه نجاتی وجود دارد و من می‌توانم به آن پناه ببرم. م که

هیچ وقت تو را فراموش نمی‌کنم. کتابت را بارها می‌خوانم. و ادبیات را بیش از پیش محکم در آغوش می‌گیرم.

طرفدار و شاگرد کوچکت در نقطه‌ای دور از تو روی این کره‌ی خاکی، ملیکا

به اشتراک بگذارید

2 پاسخ

  1. واای ملیکا منم خیلی زیاد این کتاب رو دوست دارم.
    راستش من اونموقع که این کتابو می‌خوندم خیلی باهاش همزادپنداری می‌کردم چون مدتی بود عزیزی رو از دست داده بودم. و هر جایی از کتاب که خوشم میومد رو توی یه دفترچه نوشتم و الان جلوی چشممه.
    و اتفاقن خیلی دلم می‌خواست شبیه نینا سنکویچ چالش یک سال یک کتاب برای خودم بذارم اما نتونستم چون حال و هوام خوب نبود. زیاد نمی‌تونستم کتاب بخونم. ولی همیشه دلم می‌خواد یه روزی این کارو انجام بدم. انگار نیاز به یه جرئت خاصی داره اما حس می‌کنه تجربه‌ی جذابی باشه.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط