فقط شنا کن!

آب دهانم را از گلوی خشکم فرو می‌دهم. آلودگی هوا و بلند صحبت کردن در کلاس هر روز به سرماخوردگی طولانی‌ام دامن می‌زنند و گلویم خیال خوب شدن ندارد.

با این وجود، امروز از آن روزهای دوست داشتنی دلخواهم است چون وقتی از مدرسه برگشتم. پا روی پا انداخته و کنار بخاری نشستم. فنجانی چای و کتابی که می‌خوانم این بزم را کامل کرد. با خیالی آسوده از تصحیح هرگونه برگه‌ی امتحانی، از عصر آخرین ماه پاییز لذت بردم. تا وقتی که دیگر آسمان تاریک شد و چراغ‌های خانه روشن.

حالا اما سی و چهار اسم جلوی چشمانم رژه می‌روند. از این‌سو به آن‌سوی کاغذ می‌دوند. هی پاک می‌کنم و هی می‌نویسم. اما هر کار می‌کنم دو بچه‌ی بازیگوش کنار هم خنده‌کنان مرا تماشا می‌کنند. یا دونفری وسط کلاس رژه می‌روند و من می‌خواهم روی نیمکت کنار دیوار نگهشان دارم اما نمی‌شود که نمی‌شود.

بالاخره با ترکیبی که فکر می‌کنم بهتر است می‌چینمشان. البته فقط فکر می‌کنم بهتر است، چون فردا همه چیز معلوم خواهد شد!

در آخر با خودم فکر می‌کنم آیا چیزی که باید عوض شود جای بچه‌هاست؟ چه چیزی واقعا باید تغییر کند؟ نمی‌دانم.

هر روز صبح که به مدرسه می‌روم با خودم می‌گویم امروز سعی می‌کنم آرام باشم تا کلاس هم آرام بماند. زنگ اول کمی جوابگو است اما همواره دانش‌آموزانی هستند که همه‌‌ی روش‌های تربیتی را باطل می‌کنند. دقیقا همان‌ها خونم را به جوش می‌آورند و دیگر آرام بودن لطیفه‌ای مسخره به نظر می‌رسد.

زنگ آخر گاهی دلم می‌خواهد یا چند نفر را کتک بزنم یا چند نفر را به صندلی‌هایشان ببندم و همچنین به دهان چند نفر چسب بزنم و با خیالی راحت با بقیه‌ی بچه‌ها به یادگیری و آموزش بپردازیم.

گاهی هم دلم می‌خواهد زنگ بخورد و از کلاس فرار کنم. چه می‌شود که این‌گونه می‌شود؟

باید طبیعی در نظر بگیرمش و بگویم خب بچه‌ها شلوغ می‌کنند و آموزش به آن‎‌ها صبر زیادی می‌طلبد؟

یا نه ایرادی در این میان متوجه من، بچه‌ها و سیستم هست؟

یا شاید هم همه‌ی این احتمالاتی که در ذهنم نقش می‌بندند، درست هستند؟!

و شاید جواب، رسیدن به جواب این سوالات نباشد و فقط در این روزها و ساعت‌ها و لحظه‌ها باید مثل انیمیشن در جستجوی نمو، به خودم بگویم: شنا کن! فقط شنا کن! فقط شنا کن…

 

پ ن: کتاب ما تمامش می‌کنیم و زهرا، دوست وبلاگ‌نویسم که به تازگی آن را خوانده برایم یادآور فقط شنا کن بود و چه یادآوری به جایی بود!

به اشتراک بگذارید

8 پاسخ

  1. ملیکای عزیز من🥺🫂 تو قطعن معلم فوق‌العاده‌ای خواهی شد مخصوصن که می‌تونی راوی ماجراهای کلاست باشی
    فقط شنا کن خانم معلم😍💋

  2. چه خوب بود. مطلبی که از کلاست نوشته بودی من رو برد به یک خاطره که امروز داشتم و از ذهنم پر کشیده بود.
    گاهی فقط باید شنا کرد.
    من با بچه‌های کوچیک راحت‌ترم اما بچه‌های بزرگ رو گاهی دلم می‌خواد بزنم. مخصوصن وقتی تو چشمام نگاه میکنن و میگن می‌خوایم کاری رو بکنیم که خودمون دوست داریم و به هیچ صراط مستقیمی نمیان

    1. ملیکا جان نوشیدن مایعات ولرم رو توصیه می‌کنم، حتما سعی کن گلوت رو تر نگه داری. مثل زهرا با خوندن پاراگراف دوم عشق کردم و حال خوب تو چسبید به تک‌تک سلولام. حتی آهنگ «عصر پاییزی» مرتضی پاشایی هم پخش شد.

      نمی‌دونم چرا هی دوست دارم بگم بری و درباره‌ی ماریا مونته‌سوری بخونی و فیلم زیبایی که درباره‌ی زندگی‌ش ساختن ببینی. فیلم خوش‌ساختی بود و خیلی روم اثر گذاشت. آدم شگفت‌انگیزی بود. الان خودم به سرم زد برم دانلود کنم و ببینم برای بار چندم. اون تنها آدمی بود که تونست بچه‌های استثنایی و کودن از نظر بقیه رو آموزش بده. می‌دونی ملیکا؟ واجبه که اون فیلم رو حتما ببینی، معصومیت پنهون شده‌ای آدم رو می‌کشه بیرون و بهمون یاد می‌ده که محبت همه‌چیز رو درست می‌کنه.

      1. مرسی که خوندی صباجون❤️
        اره حتما مایعات گرم می‌خورم اما بعضی روزا خیلی اذیت میشم.
        حتما فیلمی که گفتی رو می‌بینم و نظرم رو بهت میگم. خوشحال شدم که شخصی رو بهم معرفی کردی که می‌تونه کمکم کنه، ممنون😘

    2. ممنونم که وقت گذاشتی و خوندی❤️
      اره واقعا بچه‌های بزرگ‌تر کمی گستاخ میشن و باید یه جوری اونا رو همراه خودت کنی که با علاقه کار رو انجام بدن، بعضیاشون واقعا از اول سال تغییر کردن و احساس خوبی بینمون هست اما بعضی بچه‌ها سخت‌ترن و شاید من هنوز قلقشون رو نمیدونم!

  3. سلام ملیکاجان❤️
    چه عالی که توی کلاس کنار بچه‌هایی
    میدونی من از بچگی آرزوم بود که معلم بشم و خیلیم اداشو در می‌آوردم.
    بچه‌های فامیل با ذوق می‌نشستن تو کلاسم که همونجا وسط پذیرایی بود یا اتاق خودم…😁
    بعد که بزرگتر شدم دیگه آزمون برگزار نشد و من با لبی آویزان راه کاری دیگر رو در پیش گرفتم و بعد اون کار دوباره خواستم برم سمت معلمی، اما تو آزمونا رد شدم.
    چند بار بعد کار قبلیم، حتی خواستم برم پیش‌دبستانی، اما خواهرزادم اون دوره آنقدر شلوغی کرد گفتم زهرا زینهار، هشدار. آیا خواهی توانست با خواهرزاده‌ای به تعداد ۱۵، ۲۰ نفر بسازی و جواب منفی از گوشه گوشه وجودم طنین انداز شد.
    اما واقعن بازم گوشه دلم این آرزو همچنان کز کرده نشسته.

    ولی در مقایسه واقعن بچه‌ها هر چقدر کوچکتر حرف‌شنوتر. نوجونای امروز خیلی سطح آگاهی و نترسیشون بالاست، کلن ماجراجو هستن. اما مطمئنم از پسشون برمیای👌🥰

    راستی لیمو عسل با آب ولرم هر روز بخور، چون صحبت می‌کنی گلوت خشک میشه.

    1. مرسی عزیزم برای این کامنت تپل😁❤️
      ما برعکس بودیم اتفاقا من هیچ علاقه‌ای به معلم شدن نداشتم ولی تو این راه بسته به شرایط قرار گرفتم.
      کار با بچه‌ها واقعا سخته و اصطکاک زیادی داره البته در عین حال لذت بخش هم هست!
      ممنونم برای توصیه‌ات، اتفاقا آب‌لیمو عسل زیاد می‌خورم و خیلی خوبه.
      امیدوارم بتونی یه روزی معلم بودن رو اگر همچنان دوسش داری تجربه کنی❤️😘

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط