باید تماس بگیرم

تن نحیف و کم‌جون مامان را به سختی رو تخت صاف می‌کنم. عرق از سر و رویم می‌چکد اما مامان تمیز و خوشبوست. او را تازه از حمام آورده‌ام و خودم از نفس افتاده‌ام. مادری که به پوست و استخوان رسیده را هی کف و صابون زدم و شستم. مامان تمیز شد اما چشمانم تار شد. و غم‌ها روی دلم تلنبار!

مگر می‌شود برای مامان، مادری کرد و غصه نخورد؟ مگر می‌شود چند روز غرهای بقیه را شنید و از بی‌فکری برادران حرص نخورد؟

چرا طوری رفتار می‌کنند که گویی این جسم ظریف، با آن صورت مهربان که چون بچه‌ای دست نیاز به سمت ما دراز کرده، مادر آن‌ها نبوده و نیست؟! چرا یادشان رفته همین مادر چه کارها که برایشان نکرده؟! اگر آن‌ها یادشان رفته من خوب یادم هست.

سری از روزی تاسف تکان می‌دهم. نفس عمیقی می‌کشم و به ساعت نگاه می‌کنم. وقت داروهای مامان است. داروهایش را می‌دهم و لبخند نیمه‌جانش نصیبم می‌شود. تشکر آرامی می‌کند و سراغ پسرانش را می‌گیرد. قربان دل مهربانش می‌روم و قول آمدن می‌دهم. درحالی که هیچ خبری ندارم.

نمی‌دانم یک‌دفعه چه مرگشان شده که همگی سر به نیست شده‌اند. شاید هم زیر سر عروسان گرامی‌ست. خدا داند!

دلم می‌خواهد تلفن را بردارم و تک به تک دلیل‌شان را جویا شوم اما فعلا جلوی خودم را می‌گیرم. هم مامان بیدار است. هم شاید فعلا زود است نمی‌دانم. شاید هم امیدی به آمدنشان دارم، بدون تماس گرفتن!

روی صندلی کنار تخت می‌نشینم و گوشی به دست می‌گیرم و در فضای مجازی غرق می‌شوم بلکه فکر برادران خوش‌قولم آزارم ندهد.

وقتی به خودم می‌آیم، مامان به خواب رفته است. آرام برمی‌خیزم و اتاق را به مقصد آشپزخانه ترک می‌کنم. باید فکری به حال شام بکنم. کاش سر و کله یکی‌شان پیدا شود. امشب را دیگر نمی‌توانم بمانم. صدای شوهر و بچه‌هایم در می‌آید.

شروع به درست کردن شام سبکی می‌کنم. ده‌بار تصمیم می‌گیرم و پشیمان می‌شوم. هر چه احتمال هست کنار هم می‌چینم. شاید اتفاقی افتاده و نتوانسته‌اند بیایند. شاید از هم خبر ندارند و فکر می‌کنند دیگری رفته، حالا اگر او نرود، چیزی نمی‌شود. شاید دیگر مامان را رها کرده‌اند. شاید برادرانم بدجنس‌ترین آدمان روی زمین هستند. نمی‌دانم. نمی‌دانم.

تا تماس نگیرم هیچ نمی‌توانم بفهمم. هیچ. زنگ زدن که ضرر ندارد. او که طلبکار است، منم نه آن‌ها. به سمت اتاق می‌روم تا موبایلم را بردارم و تماس بگیرم. قبل از برداشتن موبایل به سمت مامان می‌روم تا دیگر بیدارش کنم. اگر زیاد بخوابد، شب خوابیدن برایش سخت خواهد شد. نزدیکش که می‌شوم از چهره‌ی سفید و آرامش قلبم ناخودآگاه می‌ریزد. دستم را که به دستانش می‌رسانم، با احساس سرمایش، من هم یخ می‌زنم. تکانش می‌دهم و مدام صدایش می‌کنم اما می‌دانم که دیگر فایده ندارد.

و فقط یک چیز در ذهنم چرخ می‌خورد، باید تماس بگیرم. باید تماس بگیرم اما این‌بار به دلیلی دیگر!

به اشتراک بگذارید

4 پاسخ

  1. وای ملیکا تهش خیلی تکان‌دهنده و غمگین بود. کاش هیچ مادری اینطوری با آرزوی دیدن بچه‌هاش از دنیا نره.
    خیلی قشنگ نوشتی و حس‌ها رو بیان کردی.

  2. چقدر خوب نوشتی ملیکا جان جانم. کاش هیشکی چنین حسی رو تجربه نکنه. منم یاد تنهایی خودم در پرستاری مامانم افتادم و وقتی میبرمش حموم و اون تن نحیفشو که مثه بچه‌هاست می‌شورم. گاهی بزور جلوی اشکامو می‌گیرم که ناراحتش نکنم. مامان منم اونقدر مهربونه که هیچی نمیگه از بی‌مهری بقیه بچه‌هاش

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط