به عقب می‌روم

عقب عقب می‌روم. من همیشه به سمت عقب می‌روم. دستانم محکم سمانه را در آغوش گرفته تا مبادا روی زمین بیفتم. انعکاس نور چتر زردش رویم افتاده و کمی چشمانم را می‌زند. شکمم از چتر بیرون زده و قطرات باران خیسش می‌کند. چقدر اول صبحی در شکم بیچاره‌ی من کتاب و وسایل ریخت. الان به طور وحشتناکی احساس سنگینی می‌کنم و دستانم از کتف کش می‌آیند.

با وجود همه‌ی این‌ها بوی باران و نم خاک در این صبح خنک پاییزی، حالم را جا می‌آورد و شکم سنگینم را فراموش می‌کنم.

شکمم هر لحظه خیس‌تر می‌شود و لرز می‌کنم. صدای آشنای همیشگی‌اش می‌آید. با فاطمه که هر روز، به محض رد کردن کوچه غفارزاده، به او می‌پیوندد، سلام و احوال پرسی می‌کنند. چتر زرد بالاتر می‌رود و میدان دیدم بیتشر می‌شود. اما علاوه بر شکمم، باران به صورتم هم می‌خورد. ید:

به گمانم به مدرسه خیلی نزدیک شده‌ایم. دختران مانتو شلوار پوش و هم‌سن و سال سمانه به سمتم حرکت می‌کنند. نه به خاطر من، فقط به این دلیل که آن‌ها جلو می‌روند و من به عقب!

قطرات را دیگر احساس نمی‌کنم و کمی بعد آسمان آبی جای چتر زرد را می‌گیرد. وارد مدرسه می‌شویم و سر و صدای صحبت دختران و جیغ‌های گاه و بی‌گاهشان لبخند روی لب‌های زیپی‌ام می‌آورد. سمانه هم از این قاعده مستثنا نیست. او و فاطمه به چند نفر دیگر اضافه می‌شوند که صداهایشان را نمی‌شناسم. از هر دری با هم صحبت می‌کنند. از درس و امتحان امروز تا دوست‌پسر جدید سارا که انگار خیلی جذاب است. کمی هم غیبت نسیم همکلاسی از دماغ فیل افتاده‌شان را می‌کنند.

بعد از مراسم کسل کننده‌ی صبحگاه نوبت قسمت آزاردهنده‌ی روز می‌رسد. در کلاس من یا روی زمین سخت نشسته‌ام و یا روی صندلی، پشت سمانه در حال لِه شدن!

امروز قرعه به نام زمین سخت می‌افتد. پشتم را به میله‌ی میز تکیه می‌دهد. زیپ دهانم را باز می‌کند و کتابی بیرون می‌کشد. دهانم را باز رها می‌کند. کیف زهره هم رو‌به ‌ریم نشسته و دهان او هم چون غاری باز است. همهمه‌ی بچه‌ها با ورود معلم کمتر می‌شود. صدای معلمشان را می‌شناسم. معلم ریاضی است. خمیازه‌ای می‌کشم و سعی می‌کنم بی‌اهمیت به صداهای اطراف چرتی بزنم.

بعد از باز بودن چند ساعته‌ی دهانم و فکی که دیگر در رفته، زمان بسته شدن دهانم و حرکت به سمت خانه فرا می‌رسد. سمانه و فاطمه از خوابیدن و گرسنگی حرف می‌زنند و خوشحال‌اند که امروز چهارشنبه است. از روی زمین بلند می‌شوم و دوباره دستانم سمانه را در آغوش می‌گیرد. راه مدرسه را در جهتی برعکس، همچنان عقب عقب می‌روم. سمانه و فاطمه سکوت کرده‌اند و فقط صدای بوق ماشین‌ها و خیابان و مردمی که از کنارمان عبور می‌کنند را می‌شنوم.

چشمانم را از خستگی می‌بندم و با تکان قدم‌های سمانه آرام می‌گیرم. هنوز هم بوی نم و باران می‌آید این خوشحال‌ترم می‌کند.

نمی‌دانم کِی از فاطمه جدا می‌شویم اما وقتی چشمانم را باز می‌کنم به خانه رسیده‌ایم. مثل همیشه گوشه‌ی اتاق رها می‌شوم و به صدای سمانه و مادرش گوش می‌دهم.

سمانه دارد تشکر می‌کند و می‌گوید به نظر خودش هم کهنه شده بود و دسته‌هایش در حال کنده شدن بودند. دقایقی بعد وارد اتاق می‌شود. درست رو‌به رویم می‌نشیند. کوله‌پشتی مشکی نویی لبخند زنان کنارش است. دهانم را باز می‌کند. تمام وسایل و کتاب‌هایش را تخلیه می‌کند. تمام جیب‌هایم را می‌گردد و مرا خالی می‌کند. احساس تهی بودن می‌کنم. جلوی چشمانم تمام وسایل را در کیف جدیدش می‌گذارد. دهان زیبایش را می‌بندد و کنارم می‌گذاردش. دهان‌ باز مرا نمی‌بندد. به کیف جدیدش دستی می‌کشد و از اتاق خارج می‌شود.

به همین راحتی رها می‌شوم. تهی می‌شوم و بدون استفاده!

دیگر مدرسه نخواهم رفت و در گوشه‌ی این خانه سریع‌تر می‌پوسم. دستان خسته‌ام را کاملا رها می‌کنم و فکر می‌کنم کاش حداقل دهانم را می‌بست. فکم بدجور لق می‌زند.

به اشتراک بگذارید

2 پاسخ

  1. ملیکا خیلی خیلی زیبا بود
    ولی یکم ویرایش میخواد
    یه جورایی احساس کردم که تو هم در جست و جوی زمان از دست رفته رو خوندی. حس عجیبی داره نوشته‌هات. سبک مخصوصی داری و مثل صبا برند داری

    1. مرسی لیلاجون خیلی خوشحال شدم. حتما یکبار دیگه متن رو می‌خونم. راستش در جستجوی زمان از دست رفته رو نخوندم و مشتاق شدم بخونم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط