صد کتاب
نوجوان که بودم آرزو میکردم کتابخانهی بزرگی برای خودم داشته باشم. دوست داشتم کتابهای زیادی خوانده باشم تا با بقیه دربارهشان صحبت کنم. میخواستم تمام
نوجوان که بودم آرزو میکردم کتابخانهی بزرگی برای خودم داشته باشم. دوست داشتم کتابهای زیادی خوانده باشم تا با بقیه دربارهشان صحبت کنم. میخواستم تمام
کتاب میخواندم با شوق! کتاب میخواندم و فضایی جادویی اطرافم را مسحور میکرد. در میان کتابها و آرزوی هر چه بیشتر خواندنشان غوطهور بودم. همه
از عصر، مشغول خواندن مطالبی در سایت شاهین کلانتری هستم. آنقدر به صفحه لپتاپ نگاه کردهام. خواندهام و یادداشتبرداری کردهام که چشمانم کمی درد گرفته
بچه که بودم، وقتی سوار ماشین میشدم. به محض سرعت گرفتن از ترس به خودم میپیچیدم که کاش سرعتش کم شود. بچه که بودم وقتی
بچه که بودم شب ادراری داشتم. نمیدانم شاید تا وقتی مدرسه بروم و گاهی حتی بعد از آن. تا همان سن هم شیشه شیر میخوردم.
خمیازه میکشم. خوابم نمیآید. بیشتر جاذبهی زمین مرا به سمت خودش میکشد. میخواهم بنویسم و بنویسم. آنقدر زیاد که مغزم خالی شود. نه اینکه از
فراموش کردن چیزی جز فکر نکردن و هم نزدن گذشته نیست. اگر همین دو کار را بتوانی انجام ندهی، به فراموش کردن میرسی. خلاص میشوی.
من با نوشتن میفهمم من با نوشتن میبینم یداله رویایی میتوانم بگویم قبلترها متنهایی نوشتهام که به طور مستقیم و غیر مستقیم دو جمله
_میدونی کرهی زمین چند سالشه کین؟ _نه؛ اما شرط میبندم قراره بهم بگی! _حدود چهارونیم میلیارد سال! صدایش آکنده از هیجان و شگفتی بود، گویی
دختر پشت میز گفته بود روزهای فرد، ساعت چهار تا هشت مسئول تغییر مربی تو آموزشگاه هست. گفته بودم ولی به خواهرم فقط ساعتش را