_میدونی کرهی زمین چند سالشه کین؟
_نه؛ اما شرط میبندم قراره بهم بگی!
_حدود چهارونیم میلیارد سال!
صدایش آکنده از هیجان و شگفتی بود، گویی بالاخره موضوع بحثی جالب را مطرح کرده بودم.
گراهام: میدونی چند سال پیش انسان قدم به کرهی خاکی گذاشت؟
_نمیدونم!
_فقط دویست هزارسال پیش؛ این زمان نسبت به چهارونیم میلیارد سال خیلی کمه. فرض کن کف دستت نشانگر قدمت کرهی زمین باشه که گونههای مختلف جانوری بر روی اون زندگی میکنن؛ اون وقت میبینی که انسان رو نمیشه به راحتی با چشم غیر مسلح دید. نسبت عظمت جهان، ما اصلن مهم نیستیم و حتا به چشم نمیایم. اگر همهی انسانها از ابتدای زمان تا حالا رو کنار هم بذاری نسبت به عظمت جهان به اندازهی یک نقطهی کوچک هم نیستن. همهی تجریبات زندگی من یا تو یا هرکس دیگه در همین نقطهی کوچک خلاصه میشد.*
جملهی آخر دوباره در ذهنم تکرار میشود. همهی تجربیات زندگی من و تو یا هرکس دیگر در همین نقطهی کوچک خلاصه میشود.
وقتی زندگی میلیاردها انسان در یک نقطه از جهان جمع شود، خیلی چیزها در ذهنم اهمیتشان را از دست میدهند. رنجها، غمها، نگرانیها و هر فکری که دیروز مرا آزار میداد با خواندن همین جمله یک باره فرو میریزند. چه در من شکل میگیرد؟
احساس کوچک بودن میکنم. تا دیروز محور جهان بودم اما حالا بخش کوچکی از آن هستم که شاید بود و نبودم هیچ اخلالی در این نظم وسیع ایجاد نمیکند. یکدفعه احساس آرامش میکنم.
شاید فکر کنی چطور احساس آرامش میکنی؟ این موضوع بیشتر احساس کمارزشی به آدم میدهد! اما اینطور نیست! از یک سو به تو آرامش و آزادی میدهد. چیزهایی که مدام به آن فکر میکردی که وای چرا فلان چیز اینطوری است؟ چرا فلان کس این حرف را زد؟ چه فکری دربارهی من میکند؟ یا من چرا اینطور هستم؟ باید فلان باشم. باید بهمان باشم.
با این جمله بخش بزرگی از سختگیریهایم نسبت به خودم برداشته میشود. دمی آسوده میشوم. مثل مورچهای که در خانهی آدمی لانه دارد و بیاهمیت به اطراف فقط دانهاش را به لانه میرساند. آرام آرام حرکت میکند و در آرامش فقط مسیری که میداند او را به لانه میرساند را طی میکند. من هم میخواهم همین مورچه باشم. آرام در مسیر قدم بردارم و نگران اتفاقات این جهان وسیع نباشم.
من و تمام زندگیام یک نقطهی کوچک هستیم که روزی ناپدید خواهیم شد. پس در این نقطه میخواهم آزاد و رها باشم!
*از کتاب همهی خوبیهایت، نویسنده: کالین هوور
2 پاسخ
به به. چقدر لذت بردم از خوندنش ملیکا جان. من اینو کامل احساس کردم. یه روز نشسته بودم به تماشای دنیا بعد توی ذهنم اندازهی خودم رو نسبت به این جهان عظیم مقایسه کردم و بعد برگشتم به تمامی حرفهایی که تا اون روز دربارهی بشر شنیده بودم. اونجا نقطهی عطف زندگی من بود و دوباره از اول عقایدم رو ساختم؛ آجربه آجر. اینبار اما با آجرهایی نو.
چقدر قشنگ!!
ممنونم صباجان از اینکه خوندی❤️