با کوله پشتیهای سنگین به دست از بیارتی شلوغ ایستگاه میدان انقلاب پیادهمیشویم. کولهها را به پشت میاندازیم و خمیده، خیابان انقلاب را به سمت خیابان کارگرجنوبی در پیش میگیریم.
فاطمه مدام از اتفاقات کلاس و سروکلهزدنهایش با معلمهای مختلف میگوید و غش غش میخندیم. جسارتش را همیشه دوست دارم. در عین ادب و احترام، ارتباط جالبی با معلمها برقرار میکند. برعکس من که همیشه گوشهای را در مدرسه برای سکوت انتخاب میکنم. به خصوص حالا که به تازگی مدرسهام را به دلایل ناراحتکنندهای عوض کردهام، گوشهگیرتر از همیشه در دنیای خودم سیر میکنم. فقط فاطمه است که این روزها در کنارش احساس آرامش و راحتی دارم. گرچه گاهی عصبانیتم را روی او خالی میکنم. البته او هم هیچ وقت مرا بیجواب نمیگذارد!
وارد خیابان کارگرجنوبی میشویم و ماجراهای فاطمه هنوز ادامه دارد. در سراشیبی با سیل جمعیت تندتر حرکت میکنیم. در ذهنم دو دوتا چهارتایی میکنم. دلم میخواهد چیزی بخریم و بخوریم. از یکسو پولهایم را میخواهم جمع کنم تا کتاب مد نظرم را از دستفروش نزدیک مدرسه بخرم. دل به دریا میزنم و به فاطمه میگویم بیا از آن آجیل شیرینها که گران هم هست بخوریم. فاطمه هم قبول میکند و کاغذهای پول از جیبها بیرون میآید.
از بقالی سر راهمان که معمولن از آن خرید میکنیم، یک بسته از همان آجیلهای دوستداشتنی میخریم.
کیفور از این خوراکی خوشمزه، دلهایمان را صابون میزنیم و به ایستگاه اتوبوس خانیآباد میرسیم. سریع وارد اتوبوس زرد رنگ میشویم. از دیدن جای همیشگیمان که خالی است، خوشحال میشویم. فاطمه در جهت حرکت اتوبوس مینشیند و من روبهرویش. اتوبوس که حرکت کند، گویی من به عقب میروم، او به جلو.
کیفها روی پاهایمان، کیسهی کتابِ اضافه کنار پا یا پهلو، پاها در جهتی که راحتیم تنظیم. حالا نوبت خوردن و استراحتی اتوبوسی است تا به خانه برسیم. یعنی آخرین ایستگاه! حالا حالاها در خدمت اتوبوس و صندلیهایش هستیم.
فاطمه بسته آجیل را باز میکند. یکی من برمیدارم، یکی او. چندتا من برمیدارم، چندتا او. به هم نگاه میکنیم و الکی میخندیم. در میان خنده بهش میگویم: فاطمه آروم آروم بخور. جوری که مزش رو قشنگ حس کنی.
بیشتر میخندد و به حرفم گوش میدهد. محض مسخرهبازی، چشمهایمان هم میبندیم تا بیش از پیش مزهی آجیل و میوههای خشک همراهش را احساس کنیم.
با خودمان که تعارف نداریم. پول جمع کردهایم تا یک روز خوراکی گران بخوریم. حالا باید از دانه به دانهاش نهایت لذت را ببریم. و میبریم.
طوریکه هنوز که هنوز است با یاد این خاطره، مزهی همان آجیل زیر زبانم میآید. و لبخندی پهن روی لبانم که چه روزهایی را از سر گذراندیم تا به اینجا رسیدیم.
و امروز هم شاید، همین شبهایی که با فاطمه در اتاق به هر چیز کوچکی میخندیم، خاطرهای شود که با نوشتن و خواندنشان لبخندی گشاد روی لبهایمان جان بگیرد.
3 پاسخ
چه خاطره شیرین و خوشمزهای
راستی کتاب چی شد پس؟
ممنونم لیلاجان
کتاب هم با پساندازهای بعدی خریدم 🙂
عالیه