جریان رفتن‌ها و آمدن‌ها

امروز آقای خدایی تماس گرفت. مدیر مدرسه‌ای که سال گذشته در آن‌جا تدریس می‌کردم. گفت فردا آخرین جلسه همکاران است.(در این جلسه معمولن از همکاران قدیمی تقدیر شده و همکاران جدید با هم آشنا می‌شوند). گفتم ساعت چند و گفت ساعت یازده. گفتم حتمن می‌آیم. خداحافظی کردیم.

همین که گوشی را قطع کردم. قلبم مچاله شد. کم مانده بود بزنم زیر گریه. مدرسه‌ای که پارسال در آن درس می‌دادم. حال و هوایی که داشتیم. همکارانی که برایم بیش از یک همکار بودند. همگی حسی عجیب و تکرار نشدنی‌ای به من می‌دادند. و اینکه پارسال اولین سال تدریسم بود. همه چیز دست به دست هم داد تا من مدرسه فردوسی را فقط یک مدرسه که در آن کار می‌کردم، ندانم. آنجا همیشه برایم خاص خواهد بود.

حالا که فردا به عنوان آخرین جلسه همکاران دورهم جمع می‌شویم، دلم تنگ می‌شود. با خودم می‌گویم کاش چند سالی زودتر به آن‌جا رفته بودم.

شاید بپرسید خب تو که انقدر دوستش داشتی چرا آنجا نماندی؟ باید بگویم گاه شرایط زندگی باعث می‌شود تصمیمات عاقلانه‌ای بگیریم. رفتن به مدرسه‌ای دیگر هم از همان تصمیمات بود.

گرچه حتا اگر در فردوسی هم می‌ماندم، آنجا دیگر فردوسی سابق نبود. چون یک مکان را معمولن آدم‌هایش می‌سازند. و افرادی که فردوسی را فردوسی می‌کردند، دیگر امسال پا به دنیای بازنشستگی گذاشته‌اند. آنها می‌روند تا استراحت کنند. تا خستگی این سی‌و‌چندسال آموزش را از تن‌شان بشویند و ما نیروهای جوان و تازه وارد می‌آییم تا راه آن‌ها را ادامه دهیم.

زمانی که من و هم‌سن و سال‌هایم وارد دنیای مدرسه شدیم. با جریان تند خروج همکاران قدیمی و ورود معلمان نوپا مواجه شدیم. گویی گپی بزرگ در آموزش و پرورش افتاد. گپی که دو طرفش، دو نسل ایستاده‌اند و دستان یکدیگر را محکم گرفته‌اند تا مدرسه را سرپا نگه دارند.

زمان ما زمان رفتن‌ها و آمدن‌هاست.

همیشه دیدن رفتن‌ها برایم سخت بوده و هست. همیشه حتا به وسایل کهنه‌ی خانه علاقه و وابستگی خاصی دارم. حالا آدم‌ها که جای خود دارند.

انگار قدیمی‌ها پر از خاطره‌اند. پر از کوله بار تجربه. در میان چین و چروک‌های صورتشان، در میان دستان پر مهرشان، در میان تارهای سفید شده‌ی موهایشان، در میان همه‌ی این‌ها لحظه لحظه خاطره نشسته. لحظه لحظه‌ی چندین سالی که با بچه‌ها همراه بوده‌اند. تمام تلاششان را کرده‌اند و گاه دیده نشدند اما راهشان را ادامه دادند.

و حالا که من به تازگی این آدم‌ها را شناخته‌ام اما باید آن‌ها را به دست زمانه بسپارم. دلم می‌گیرد. انگار حیفم می‌آید که در کنارشان نباشم. دلم می‌خواهد سال‌های بیشتری با آن‌ها سپری می‌کردم.

آن‌ها با تمام اندوخته‌های‌شان می‌روند و ردپای‌شان در مدرسه به جا می‌ماند. ما تازه‌کارها می‌آییم و سال‌هایی که منتظرمان هستند.

به قول آقای سالمی درست است باسابقه‌ها پر از تجربه‌اند اما من به نیروهای جدید و جوان امیدوارم.

من هم به آینده‌‌ی مدرسه و آموزش و پرورشی که با هم‌نسلی‌هایم در آن شروع به کار کرده‌ایم، امیدوارم. کاش امیدمان را کور نکنند تا نورش راه دانش‌آموزانمان را روشن کند.

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط