من، پشت در!

بابا برنامه‌ی رادیویی محبوبش را گوش می‌دهد.

خانم مجری می‌گوید: اگر در را باز کنی و خود ده ساله‌ات را پشت آن ببینی به او چه می‌گویی؟!

دارم دست و صورتم را می‌شویم که سوالش در ذهنم جرقه می‌زند. با خودم فکر می‌کنم ده ساله! خیلی کوچک است. اصلن ده ساله بودم، چطور بودم؟!

به سوالش بیشتر فکر می‌کنم. سعی می‌کنم منِ ده ساله را به یاد بیاورم.

اول از همه او را در آغوش می‌گیرم. و بعد به او می‌گویم کمتر درس بخوان. کتاب‌های درسی و تلاش برای نمره آوردن چیز خاصی به تو اضافه نمی‌کند. به جای آن‌ها کتاب‌های درست و حسابی بخوان. نوشتن که می‌دانم از همین کودکی دستی در آن داری را هرگز رها نکن. بیشتر و بیشتر به آن بپرداز.

به خاطر اینکه پول نداری، رویاهایت را پشت در جا نگذار. به آن‌ها فکر کن. نترس از مسیرهای تازه‌ای که می‌توانی بدون پیروی از خانواده‌ات، بروی.

مثل خودت باش. هر طور که هستی فوق العاده‌ای!

نگرانی و اضطراب برای درس و امتحان را کمتر کن. ارزشت را با نمره‌ای که می‌آوری نسنج. تو نمره‌هایت نیستی. تو فرای آن‌ها هستی!

به کارهایی که احساس آزادی و آرامش به تو می‌دهند، بپرداز.

فقط به این فکر نکن که می‌خواهی بزرگ شوی و پول در بیاوری و مثل پدر و مادرت نشوی. چیزهای زیادی هست که بیشتر از پول می‌تواند تو را خوشحال کند. چه حالا که ده ساله‌ای و چه وقتی بزرگ و بزرگ‌تر شدی.

ملیکای عزیزم بیشتر بچگی کن. آزاد باش و نگذار حرف‌های دیگران و مقایسه‌ها غمگینت کنند و تو را از تو بودن دور کنند.

دوستت دارم.

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط