کلید را در قفل چرخاند. نایلونهای خریدش را از روی زمین برداشت و با شانه در را هل داد. وارد خانه شد و با پا در را پشت سرش بست. خانه در نور کم مهتابی، نیمه تاریک بود. از همهجا بیخبر با خوشحالی مریم را صدا زد.
_مریم گلی کجایی؟ بیا پای سیب خریدم. از همون جا که خیلی دوست دا…
کلمات در دهانش ماسید. مریم روی زمین افتاده و کف سفیدی از دهانش راه گرفته است. نایلونها را رها کرد و میوهها هم به سمت مریم قل خوردند. سراسیمه به سمتش رفت. با لمس دستان سردش، او هم یخ زد. لحظهای خشکش زد اما مغزش فرمان داد که با اورژانس تماس بگیرد.
مدتی بعد خانه پر از آدمهایی شد که هیچ کدام را نمیشناخت. گویی در فیلمی معمایی گیر کرده باشد. پارچهی سفید را روی صورت آرام و کبود مریم کشیدند. او روی مبلمانی که به تازگی باهم خریدهاند، نشست و فکر کرد این مبلها شاهد آنچه در این خانه اتفاق افتاده است، بودند. کاش زبان داشتند و به من میگفتند چه خبر است!
پلیسها مدام سوال پرسیدند و او فکر کرد کاش به جای امروز، دیروز پای سیب میخرید. چه احمقانه! چرا مریم را بردند؟ او پای سیب دوست دارد. همیشه با چای خیره به پارک روبهروی خانه، پای سیب میخورد. در سکوت خاصش فرو میرفت و چهرهاش آرامتر از هر زمان دیگری میشد. چرا مریم همیشه انقدر آرام بود؟ آیا درونش هم آرام بود؟
مامور پلیس بلند صدایش زد و گفت شواهد نشان میدهد که همسرش خودکشی کرده اما باز هم برای تحقیقات سراغش خواهند آمد و تسلیت میگوید.
آدمهای عجیب و غریب به همان سرعتی که آمده بودند، رفتند ولی اینبار مریم را هم بردند. مریم چرا با آنها رفتی؟ تو همیشه با شرایط زود سازگار میشدی. ببین چه راحت زیر پارچهی سفید خوابیدی و پای سیبهای دوست داشتنیات را رها کردی و با آنها رفتی! مریم از دستت ناراحت و عصبانیام. نباید انقدر زود با آنها میرفتی.
انگار یکدفعه یاد حرفهای پلیس میافتد. مریم آن مرد دیوانه گفت تو خودکشی کردی. راستی تو خودت را کشتی؟!
میدانی کدام روز جلوی چشمانم جان گرفت؟ همان روزی که پسر سیمین خانم خودش را کشته بود و ما دربارهاش حرف میزدیم. تو داشتی پرتقالها را قاچ میکردی. روی مبلمان قدیمی خانهی کوچکمان نشسته بودیم. چهرهات اندوهگین به نظر میرسید و در فکر بودی. تلویزیون موزیک ویدئوی شادی پخش میکرد. و من مثل اکثر اوقات سر صحبت را باز کردم. در آخر هر دو به این نتیجه رسیدیم که هیچ چیز ارزش گرفتن جانمان را ندارد. من فکر میکردم هنوز هم نظرت همین باشد. اما…
اگر نظرت عوض شده بود باید به من میگفتی. مگر نمیدانی من این خانه را، این شهر را و حتی این دنیا را بدون تو نمیخواهم. اصلا من هم میخواستم با تو بیایم. تا ته جهنم.
اشکهایش هماهنگ روی گونههاش سر خوردند و نفهمید غم را بیشتر احساس میکند یا خشم را؟
آنقدر در این لحظات سردرگم بود که جز خیره شدن به دیوار سفید و حرف زدن با مریم در ذهنش کاری نتوانست انجام دهد. بدنش گویی خشک شده بود. یک سوال هر لحظه در ذهنش بزرگ و بزرگتر میشد. مریم چرا خودت را کشتی؟
تو حتی یکبار هم به چیزی اعتراض نکردی که من بدانم ناراضی هستی. نه خشمی نه غمی و نه دعوایی. ما هیچ مشکلی نداشتیم. ولی حالا احساس میکنم فاضلابهای خانهمان بالا زده. زندگی باسمهای ما دستش رو شده و من حتی نمیدانم این بوی نامطبوع از کدام سوراخ وارد شده.
مریم چرا انقدر سکوت کردی؟ مرا در این جزیرهی سرگردانی، تنهای تنها رها کردی؟ من باید چکار کنم؟
مریم شاید آن پلیس دیوانه اشتباه کرده و تو خودت را نکشتی؟! پلیسها میخواهند همهی قتلها را خودکشی جلوه دهند و در اداره بخوابند.
قتل؟!! کاش این مبلهای لعنتی زبان باز میکردند.
4 پاسخ
به به ملیکا چقدر قشنگ نوشتی. انگاری داشتم بخشی از یه کتاب رو میخوندم. آفرین بهت عالی بود👏❤
مرسی زهرای عزیزم نظر لطفته
خیلی عالی بود واقعا لذت بردم. انقدر توصیفاتت خوب بود که انگار اونجا حضور داشتم
ممنونم لیلاجان خیلی خوشحال شدم