این کتاب دربارهی اتفاقات و جریان روزمرهی زندگی دختر یازدهسالهای به نام ملودی است که مریضی سربرال پالسی یا فلج مغزی دارد. او از نظر ذهنی کاملن سالم و باهوش است. اما از لحاظ جسمی فقط میتواند به طور محدود دست و سرش را حرکت دهد. همچنین نمیتواند صحبت کند! با این شرایط دکترها نمی توانند تشخیص دهند که او از لحاظ ذهنی سالم است اما مادر و پدرش باور دارند که ذهن او سالم و باهوش است.
ملودی روز به روز بزرگتر میشود و به مدرسه استثنایی میرود. تکرار مطالب در این مدارس برایش عذاب آور است. اما نمیتواند این موضوع را به دیگران بگوید. ذهنش در بدنش زندانی شده و او مثل ماهیای در تنگ به هر طرف که شنا میکند به دیوار برخورد میکند.
هیچ وقت به چنین چیزی فکر نکرده بودم. با این کتاب اینبار در ذهن ملودی قرار گرفتم. تصور کردم اگر جای او بودم جهانم چه شکلی به خود میگرفت؟!
موضوع دیگری که برای ملودی اهمیت داشت، کلمات بودند. کلمات!
ملودی میگفت من در محاصرهی هزاران کلمهام. شاید هم میلیونها! کلمات همیشه مثل دانهای برف دورم چرخیدهاند؛ ظریف و متفاوت از هم، بدون اینکه بتوانم لمسشان کنم کف دستم آب شدهاند.
با خواندن این جملهها مو به تنم سیخ میشد. اینکه هزاران کلمه در ذهنت جریان دارند اما حتا نمیتوانی از یکی از آنها استفاده کنی! نه حرف بزنی، نه بنویسی. هیچ راه ارتباطی برای بیرون ریختن یا بروز کلمات وجود ندارد. احساس خفگی به آدم دست میدهد.
خودم را تصور کردم که یک روز نه بتوانم حرف بزنم و نه بنویسم و نه حتا با زبان اشاره صحبت کنم. چون ملودی هم نمیتوانست حرکت کند! در این لحظه احساس میکنم واژهها در سرم زندانی خواهند شد. مغزم مثل دستگاه کپی هی واژهها را تکثیر میکند اما راهی به بیرون نیست. راهی برای استفاده از آنها نیست. مغزت آنقدر پر خواهد شد که یک روز منفجر میشود و واژهها همهی جهان را خواهند گرفت!
با شناختن ملودی یکبار دیگر اهمیت حرکت کردن، صحبت کردن، ارتباط برقرار کردن، نوشتن و مهمتر از همه بروز واژهها برایم زنده شدند!
آخرین نظرات: