یک موقعیت، دو زمان

دختر پشت میز گفته بود روزهای فرد، ساعت چهار تا هشت مسئول تغییر مربی تو آموزشگاه هست. گفته بودم ولی به خواهرم فقط ساعتش را گفتید!

با خونسردی تمام همان جمله را دوباره گفته بود. خسته‌تر از آنی بودم که بایستم و بحث کنم که چرا کارش را درست انجام نمی‌دهد؟! که چرا آنقدر سهل‌انگاری می‌کند؟!

شاید بگویید از کجا مطمئنی که اشتباه گفته؟ شاید خواهرت اشتباه شنیده؟ اما باید بگویم خواهرم تنها نبوده و نفر سوم هم چیزی درباره‌ی روز فرد نشنیده. همچنین این خانم قبلن هم ساعت کلاسی را اشتباه گفته!

به هر حال نگاه تهی از احساسی به او انداختم و از پله‌های آموزشگاه سرازیر شدم. کم کم احساس خشم در درونم شعله کشید. مدام این پرسش در ذهنم تکرار می‌شد: چرا کارش را درست انجام نمی‌دهد؟ چرا زمانم را هدر می‌دهد؟

پاهای دردناک و تن خسته‌ام را به سمت ایستگاه اتوبوس می‌کشاندم. به لحظه‌ای فکر می‌کردم که از خستگی به فرش روی اتاق چسبیده بودم اما بر آن غلبه کردم، تا اینجا آمدم و او خیلی راحت یک جمله را کوتاه‌تر از آنچه باید گفته‌بود. همین‌قدر بی‌اهمیت!

آنقدر به مجسمه بودن میل می‌کردم که اتوبوسی که باید سوار شوم از کنارم رد شد و من حتا کمی ندویدم تا به آن برسم. سلانه سلانه تا ایستگاه رفتم و برایم دیگر مهم نبود که امروز می‌خواستم به خودم استراحتی بدهم و با تماشای سریال کمی احساس آرامش کنم.

زمانم هدر رفته بود و من کاری برای احیایش نمی‌کردم. رهایش کرده بودم تا بمیرد.

اما حالا که به پایان روز نزدیک می‌شوم با خودم می‌گویم در این موقعیت چه رفتار بهتری می‌توانستم نشان دهم؟ آیا این رفتارم اشکال داشت یا نه دلم خواست بی‌حس و حال باشم و بودم؟

یک دفعه یاد روزی می‌افتم که تقریبن اتفاقی مشابه افتاده بود. روزی که به بانک رفتم و کارم انجام نشد. کرکره‌های بانک جلوی چشمم کشیده شد و هیچ‌کس دیگر پاسخم را نداد. عصبانی بودم اما شانه‌ای بالا انداختم. بیخیال گرمای ظهر تابستان برای خودم پیاده‌روی و بعد خرید کردم. در محله بچگی‌هایم پرسه زدم. موسیقی مورد علاقه‌ام در گوشم پخش ‌شد و من بانک و کارمندهایش را ریشخند ‌کردم. در پایان این خوش‌گذرانی کوچک، دوستی قدیمی را دیدم و از هم‌صجبتی با او لذت بردم.

آن روز وقتی به خانه برگشتم دیگر ذره‌ای احساس خشم از هدر رفتن زمانم نداشتم اما امروز به هر دلیلی فراموش کردم که من همان ملیکای ظهر تابستانم فقط در اوایل پاییز!

به اشتراک بگذارید

2 پاسخ

  1. اینکه ما توی هر شرایطی چه احساسی از خودمون بروز می‌دیم خیلی مهمه. گاهی از دستمون در میره و بازم مثل قبل رفتار می‌کنیم.
    چون ناخودآگاهمون اینطوری تنظیم شده. اون روزی که حس و حال بدت رو رها کردی و رفتی کارایی که حالتو خوب می‌کنه رو انجام دادی تهش دوستت رو هم دیدی و این شبیه یه هدیه بود به نظرم.
    می‌گن وقتی حس و حالت خوب باشه اتفاقای خوبی هم برات می‌افته و شاید توی مسیرت دوست و آشنا ببینی و از هر چیز کوچیکی لذت ببری. اما وقتی حالت بهم ریخته باشه شاید از همون مسیر بری اما شاید چیزی و کسیو نبینی.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط