حوالی نیمهشب است و من امروز دوان دوان تا نوشتن رسیدهام.
دیر رسیدهام اما به قول بیلبردهای تبلیغاتی، دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدن است. اینجا هم جواب میدهد دیگر!
از میان سر و صدای بچهها، جمع و تفریق تکنیکی، صدبار توضیح دادن و گوش نکردنها، نفهمیدنها، بازیگوشیها و ساکت شدنها، از میان گلودرد و خنده و خواب عصر، از میان استرس جلسهی فردا و کلاس خاطرهنویسی، از میان آب و صدای سریالی تلویزیونی دویدهام و حالا در این لحظه به نوشتن رسیدهام.
خستهام و به او پناه میبرم. میگذارم کلمهها خستگیهای یک روز پرکار و استرس را از تنم بشویند.
به راستی خوب هم مرا از بند رها میکنند. اما افکارم از میان کلمات سر بلند کرده و مرا به بند میکشند.
بندی از جنس فردا، اضطراب و آینده.
و من درمیان باز کردن بندها و شستن خستگیها چرت میزنم. دستانم روی کیبرد میرقصد و چشمانم روی هم میافتد.
چرا انقدر خستهام؟
جوابش کمی مسلم است چون هم از لحاظ فکری و هم بدنی این روزها تغییرات زیادی داشتهام که به من فشار وارد میکنند. تا به این فشار عادت کنم و این سنگ بدون شکل، فرم زیبایی بگیرد، زمان میبرد و همینطور صبر و تلاش و حوصله!
اما میدانم که شکل خواهم گرفت. شکلی جدید و شاید زیبا!
و شاید عجیب…
همچنان که مینویسم، افکارم مرا به اینسو و آنسو میکشانند، خندهام میگیرد. این روزها زیاد خندهام میگیرد. چون ناگهان از میان افکار درهمم لحظهای بامزه که یکی از شاگردانم رقم زده به یادم میآید و لبهایم کش میآیند.
لحظهای که سر کلاس گاه برای به هم نریختن جو، به لبخندی کوتاه بسنده کردهام اما دلم میخواست به جملهی جالب سامیار که با لهجه شیرین ترکیاش بیان کرده، قهقهه بزنم. حالا در خانه مثل دیوانهها به گوشهای نگاه میکنم و میخندم!
این چند روز هر چقدر برایم سختی داشت، در کنارش لحظههای دلنشینی هم داشت که میتوانم با یادآوریشان بیش از پیش لذت ببرم.
و من این روزها خیلی بیشتر از تابستان احساس زنده بودن میکنم.
4 پاسخ
موفق باش خانم معلم عزیز همین که خودت رو رسوندی عالیه و چه خوب و شیوا نوشته بودی
خیلی ممنونم لیلاجان از توجهت به متنهام 🙂
چه خوب که در کنار سختیها، قشنگیهای این روزات رو هم میبینی و دربارشون مینویسی. اینه که میتونه آدم رو توی هر شرایطی سرپا نگه داره.
ملیکا جان امیدوارم تجربیات خوب و شیرینی داشته باشی توی سال جدید معلم بودنت.
ممنونم زهراجانم 🙂