دنیای کهکشانی

پنج ساله بودم. زیاد خیالبافی می‌کردم. مگر می‌شود کودک بود و خیالباف نبود! شب که مامان چراغ‌ها را خاموش می‌کرد. در رخت‌خوابم به پشت دراز می‌کشیدم. تلویزیون هنوز روشن بود. نورهای رنگارنگی در خانه پخش می‌کرد. من و فاطمه کنار مامان و بابا می‌خوابیدیم. فاطمه مثل همیشه سرش به بالش نرسیده پا در عالم خواب می‌گذاشت. مامان هم آنقدر خسته می‌شد که زود می‌خوابید. من می‌ماندم. بابا که در سکوت به تلویزیون خیره شده بود، می‌ماند و نورهای رنگاررنگی که با تغییر صفحه‌ی تلویزیون رویم می‌افتاد.

ماشین خیالپردازی‌ام را روشن می‌کردم. در دنیای عجیب و غریبم ویراژ  می‌دادم. لحافم را تا سینه بالا می‌کشیدم. دست‌هایم را رویش به هم گره می‌زدم. چشمانم را می‌بستم. نورها پشت پلک‌هایم می‌رقصیدند. من هر شب به دنیای جدیدی پا می‌گذاشتم. خیالبافی‌هایم گاه درباره‌ی کتاب‌های کوچولویی بود که مثلن می‌خواندمشان. گاه ترسناک هم می‌شد. دزدها و هیولاها مرا با خود می‌بردند که در آن صورت زود چشمانم را باز می‌کردم و به تلویزیون خیره می‌شدم.

گاهی زیر لحافم می‌خزیدم و آسمان پرستاره‌‌ای که پشم‌های در هم لحاف و دوخت‌های مامان ساخته بود را تماشا می‌کردم. ستاره‌ها را لمس می‌کردم. آنقدر زیر آسمان پرستاره می‌ماندم تا احساس خفگی کرده و سر از آن بیرون بیاورم.

و وای به شبی که به محض بیرون آوردن سرم، بابا تلویزیون را خاموش می‌کرد! خیالاتم ترسناک و ترسناک‌تر می‌شد. درِ خانه که شبیه هیولایی به نظر می‌رسید به سمتم می‌آمد. فکر می‌کردم به زودی تاریکی‌ها مرا خواهند بلعید. چشمانم را می‌بستم و به فاطمه یا مامان نزدیک می‌شدم. دستم را به یکی‌شان بند می‌کردم تا خیالی دیگر پشت چشم‌هایم ببینم و خواب مرا آرام آرام با خود ببرد.

هر چه بزرگ و  بزرگ‌تر می‌شدم. خیالبافی‌هایم کوچک و کوچک‌تر می‌شدند.

خیالبافی دیگری تا سیزده، چهارده سالگی‌ام به یاد ندارم. وقتی دختر نوجوانی شده بودم تمام تلاشم را می‌کردم خودم را آدم واقع‌بینی نشان دهم تا از سوی بزرگسالانم مقبول باشم. اما حالا می‌فهمم که آن زمان چه دنیای رویایی و خیالپردازانه‌ای داشتم. آن روزهایم گلبهی بود. یا شاید کهکشانی!

پر از ستاره‌ها و سیارات مختلفی برای سفر کردن و با لبخندی ژکوند خیال بافتن. خیالاتم شاید باتوجه به سنم رمانتیک‌ترین خیالات ممکن بودند. علاوه بر رمانتیک بودن، هر آنچه دلم می‌خواست داشته باشم را در خیالبافی‌هایم می‌چپاندم. از ذوق آن‌ها اشک در چشمانم جمع می‌شد و فکر می‌کردم یعنی می‌توانم بهشان دست پیدا کنم؟!

حالا که فکر می‌کنم من هیچ شغلی را در خیالبافی‌هایم متصور نمی‌شدم! این موضوع کمی برایم عجیب است.

نقطه‌ مهم خیالبافی‌هایم در نوجوانی، نوشتن آن‌ها بود. هنوز هم دفترهایم را دارم و گاهی می‌خوانمشان. چه حال و هوای شاعرانه‌ای داشتم. البته از خواندن برخی از آن‌ها خنده‌ام هم می‌گیرد. اما موضوعی که بیشتر نظرم را جلب می‌کند این است که آن روزها به واسطه‌ی خیالبافی به نوشتن وصل می‌شدم و یا حتا به واسطه‌ی نوشتن بهتر خیالبافی می‌کردم. این دو چنان به هم متصل‌ بودند که هنوز هم این رشته‌ی پیوند گسسته نشده است.

این‌بار من بزرگ و بزرگ‌تر شدم اما خیالبافی‌هایم هم رشد کردند. دیگر خجالت نمی‌کشم از این که بقیه مرا خیالباف بدانند چون مرز بین خیال و واقعیت را می‌دانم.

من هنوز هم با کلمات خیال می‌بافم. لبخند می‌زنم و با خودم می‌گویم فکر کن اگر اینجوری بود…

و وارد دنیایی می‌شوم که تنها سازنده‌اش من خواهم بود و کلماتم. مثل جادوگری که چوبش را در هوا می‌چرخاند!

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط