معرفی کتاب مردم مشوش

مردم مشوش را در میان تشویش‌هایم، آرام آرام خواندم.

داستانی درباره‌ی نجات دادن، سرقت، گروگانگیری، همدردی و هر آنچه هر روز من و تو ممکن است در زندگی با آن دست و پنجه نرم کنیم یا حتا نکنیم!

داستانی از احمق‌ها، پلیس‌ها، دزدها، مادرها، پدرها، بچه‌ها، صاحب‌خانه‌ها، بازنشسته‌ها، درمانده‌ها و امیدواران.  داستانی که می‌توانستی به هرحال خودت را در یک گوشه‌ی شخصیت‌های تودرتو و به هم پیوسته‌اش پیدا کنی. گاه احساسی آشنا را در یکی ببینی و گاه در دیگری.

سناریویی که نویسنده چیده بود تا یکی یکی کارت‌هایش را برایت رو کرده و تو را شگفت زده کند، نشان از مهارت نویسندگی‌اش داشت که واقعن قابل تحسین بود. اما جدای تمام مهارت نویسندگی و جریان داستان، این کتاب برایم پر از جملاتی بود که احتیاج داشتم. و شاید هر آدم دیگری گاه به این جملات نیاز پیدا کند.

تقصیر تو نبود!

تقصیر تو نبود. جمله‌ی کوتاهی که احساس کردم این کتاب آمده که مرا از آنچه تجربه می‌کنم نجات دهد. مردم مشوش، منِ پرتشویش را در خودش پیدا کرد. دستم را گرفت تا نجاتم دهد. تا بهم بگوید تقصیر تو نبود. تقصیر تو نیست. و شاید این کتاب همان‌طور که داستان نجات دادن بود، توانست رسالتش را حداقل در من به پایان برساند و به من احساس سبکی بدهد تا مدام این جمله در سرم چرخ بخورد که تقصیر تو نبود. تقصیر تو نبود. تقصیر تو نبود.

 

در شروع فصل هفتاد و دوم کتاب می‌گوید:

می‌گویند شخصیت هر کس برآیندی است از تجربیات او. اما این حقیقت ندارد؛ نه کاملن، چون اگر بنا بود تنها با گذشته‌مان تعریف شویم، نمی‌توانستیم خودمان را تحمل کنیم. باید بتوانیم خود را مجاب کنیم که ما چیزی بیشتر از فقط و فقط اشتباهات دیروزمان هستیم: انتخاب بعدی‌مان، فردایمان.

این موضوع را نمی‌توان انکار کرد که همه‌ی ما تجربیاتی داریم که از آن‌ها خجالت زده‌ایم و یا تصمیم‌های گذشته‌مان را اشتباه می‌دانیم. گاه و بی‌گاه به تناسب آن اشتباه هم خودمان را سرزنش می‌کنیم و حتا تاثیرش در رفتارهای آینده گریبان‌مان را می‌گیرد. اما با وجود همه‌ی این‌ها این پاراگراف از کتاب می‌تواند آبی بر روی آتش درون‌مان شود اگر همین حالا احساس افتضاح سرزنش خود به خاطر اشتباهات گذشته را داریم. با خودمان تکرار کنیم ما چیزی بیشتر از فقط وفقط اشتباهات دیروزمان هستیم. من چیزی بیشتر از فقط و فقط اشتباهات دیروزم هستم. تو چیزی بیشتر از فقط و فقط اشتباهات دیروزت هستی.

و ما هنوز فرداهایی داریم که منتظر است تا انتخاب‌شان کنیم.

حقیقت چیست؟

از ابتدای داستان نویسنده مدام به حقیقت اشاره می‌کند و اینکه حقیقت واقعن چیست؟ و در طول داستان که ماجرای یک گروگانگیری است خواننده به دنبال حقیقت صفحه به صفحه پیش می‌رود. تا جایی که به این جملات می رسد:

حقیقت؟ حقیقتی در کار نیست. تمام آنچه ما درباره‌ی مرزهای کیهانی می‌دانیم این است که مرزی در کار نیست. تمام آنچه درباره‌ی خدا می‌دانیم این است که هیچ نمی‌دانیم. پس تمام تلاش‌مان را بکنیم، که امروز یک درخت سیب بکاریم حتی اگر مطمئنیم فردا آخرین روز دنیا خواهد بود.

آن‌ها را که از دست‌مان بر می‌آید نجات دهیم.

داستان مردم مشوش چنان اسمش پر بود از مردمانی که امروزه در اطرافمان می‌بینیم و حتا خودمان جزئی از آن‌ها هستیم. همگی پر از تشویش، در حال دویدنیم. دویدن برای زندگی. دویدن به دنبال بهتر شدن. توانستن. از پس کارها برآمدن. امروز را یک جور تمام می‌کنیم تا فردا دوباره با خروار خروار کارهای دیگر روبه‌رو شویم و هی تمام تلاش‌مان را بکنیم تا از پسشان بر بیاییم.

و در آخر کتاب می‌گوید:

نفس عمیقی بکش چون ما از عهده‌ی امروز برآمدیم.

و فردا روز دیگری خواهد شد.

به اشتراک بگذارید

2 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط