پرسش به مثابه‌ی خودشناسی

پرسش‌هایی باپاسخ یا بی‌پاسخ‌. چه اهمیتی دارد؟!
هر چه که هست این‌بار به جای جواب دادن فقط می‌خواهم بپرسم.

چرا به گاوهای آدم‌نما اهمیت می‌دهیم؟
چرا نمی‌توانیم تنهایی را برگزینیم و خلاص شویم؟
چرا آنقدر که احساسات مهم است، عقلمان مهم نیست؟
چرا برای سال‌های گذشته دلتنگ می‌شویم؟
چرا خواب‌های مزخرف می‌بینم؟
چرا در شرایطی احمقانه، بچه‌دار می‌شویم؟
چرا به هر چیز بزرگ و کوچکی عادت می‌کنیم؟
چرا همواره به پول احتیاج داریم؟
چرا تلاش می‌کنیم آدم‌ها را بفهمیم؟
چرا می‌خواهیم پیشرفت کنیم؟
چرا دروغ می‌گوییم؟
چرا راست می‌گوییم؟
چرا همیشه دلم می‌خواهد بخوابم؟
چرا مدام گرسنه می‌شوم؟
چرا بی‌حوصله و بی‌حوصله‌تر می‌شوم؟
چرا تابستان مثل آدامس کش آمده؟
چرا دیوانه نمی‌شویم؟
چرا دوست داشتم به خواب احتیاج نداشتم؟
چرا هر چی تمیز می‌کنی باز کثیف است؟
چرا سختی‌ها را به جان می‌خریم؟
چرا به یکدیگر نیاز داریم؟
چرا باید به آدم‌ها احترام گذاشت؟
چرا گریه می‌کنیم و می‌خندیم؟
چرا زندگی می‌کنیم؟
چرا بی‌شعور بودن آسان است؟
چرا به چرت و پرت نوشتن علاقه داری؟
چرا نگرانی؟
چرا می‌خواهی مدرسه‌ها باز شود و همزمان نمی‌خواهی باز شوند؟
چرا با کمال‌گرایی شرایط را سخت‌تر از چیزی که هست، می‌کنی؟
چرا کم‌تر از قبل کتاب می‌خوانی؟
چرا دلت می‌خواهد با سریال خودت را خفه کنی؟
چرا خشن بودن را دوست داری؟
چرا خشمگینی؟
چرا محتوای مسخره توی سرمان می‌ریزیم؟
چرا دلم می‌خواهد هیچ کار نکنم و همه کار بکنم؟
چرا دلم آن کیبورد پاستلی رنگ لعنتی را می‌خواد؟
چرا دلم می‌خواهد تا آخر عمر در همین گوشه‌ی اتاق بمانم؟
چرا خانه‌ی فرورفته در سکون و آرامش را دوست دارم؟
چرا از تغییر وضعیت می‌ترسم؟
چرا سوالاتم را می‌نویسم تا مدتی بعد هم بخوانم؟
چرا از خواندن گذشته‌ام لذت می‌برم؟
چرا نمی‌توان احوالات آینده را خواند؟
چرا اضطرابی پنهان دارم؟
چرا این روزها مدام به خودم یادآوری می‌کنم که سخت‌تر از این‌ها را هم گذرانده‌ام؟
چرا آغاز مدرسه چه وقتی دانش‌آموز بودم و چه حالا که معلم هستم، برایم شوق و استرسی توأمان دارد؟
چرا گاهی نظر واقعی‌ام را نمی‌گویم؟
چرا از چشمانم اشک می‌آید؟
چرا پاییز را دوست دارم؟
چرا این بازی کثیف را تمام نمی‌کنم؟
چرا مغزم پوکیده اما می‌خواهم همچنان بپرسم؟
چرا از پرسیدن سوالات حتا احمقانه لذت می‌برم؟

 

پرسیدن هر سوالی که به ذهنت می‌رسد شاید ابلهانه به نظر برسد. گاه می‌توان پاسخ‌هایی کوتاه به این پرسش‌ها داد و گاه اصلن پاسخی برایش نیافت. اما آنچه اهمیت دارد پاسخ‌ها نیست بلکه همین پرسش‌هایی‌ست که ذهنمان را اشغال کرده.

پرسش‌ها را بیرون بریز‌! با دیدن آن‌ها بخشی از خودت، چالش‌های کوچک و بزرگت را از لایه‌های زیرین ذهنت بیرون می‌کشی. این‌بار جور دیگری به عمق افکارت نگاه می‌کنی!

پرسش‌های احمقانه‌ی تو چیست؟

 

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط