بوی پیاز میآید. صدای هم زدن که میشنوم، میفهمم مامان دارد غذا درست میکند. بوی غذایی در حال آماده شدن. بوی خانهای گرم. حس حضور مامان.
درست در همین لحظه که این بوها را میشنوم و این احساس در دلم جریان مییابد. چهرهی دوتا از شاگردانم جلوی چشمانم جان میگیرد. آرینِ خندان و شیطان، امیررضای ساکت و نگران. دو کودکی که میدانم چند سالی است در پی جدایی پدر و مادرشان، میان پدر، مادربزرگ، پدربزرگ و عمه ویلان و سیلان ماندهاند و از هر کدام ذرهای مهر مادری طلب میکنند تا کمی فقط کمی جایگزین مادری شوند که رهایشان کرده به امان خدا.
از فکر کردن بهشان قلبم مچاله میشود. صدای امیررضا در گوشم میپیچد که وقتی ازش سوالی درباره شرایط خانه میپرسم میگوید: خانم بابام چند روزه خونه نیومده.
و بعد به یاد خندههای غیرطبیعی آرین را میافتم که وقتی بازخواستش میکنم، تحویلم میدهد و فکر میکنم هر یک از آنها به شکلی به این اتفاق در زندگیشان واکنش نشان میدهند.
آرین با شیطنتهای زیاد، مسخره کردن بچهها، جلب توجه با داد و بیداد کردن در کلاس و هر کار نابهنجار دیگری میخواهد اعتراضش را به اطرافیان برساند و در نهایت مشقهای نصفه و نیمه، درسهای یاد نگرفته به مشکلاتی که در قلب کوچکش تلنبار شده اضافه میشوند.
اما امیررضا با سکوت بیش از حدش، جاماندن از کلاس و بیان نکردن خواستههایش، کتابهایی که در خانه جا میگذارد، چشمهای همیشه نگرانش، مشقهایی که وسط راه رها شده، علیه این بیرحمی زندگی، قیامی از جنس سکوت میکند. قیامی که من صدایش را خیلی خوب میشنوم.
در این میان پرسشهایی هست که رهایم نمیکنند و هیچ پاسخی برایشان پیدا نمیکنم. یک مادر در چه شرایطی قرار میگیرد که کودکش را ترک میکند و دیگر حتا به دیدارش هم نمیآید؟ چه دلیلی برای این کارش دارد؟ چطور کودکش را با سوالهای فراوانی در ذهن و حسرت مهر مادری رها میکند؟
این سوالات ابر بزرگ بالای سرم را پر میکند و بی هیچ جوابی، برای شاگردانم غصه میخورم. به واکنشهای متفاوتشان نگاه میکنم و مدام فکر میکنم من در این یک سالی که همراهشان هستم چه کار میتوانم بکنم؟!
2 پاسخ
سال اول تدریسم دو تا شاگرد داشتم یکی نهال و اون یکی سارینا
هر دو فوق العاده زیبا و دوست داشتنی. یکی با مامانش بود. نهال پر از شیطنت بود اونا از دست یه پدر زورگویی که دست بزن داشت فرار کرده بودن ظاهرن روحش مشکلی نداشت اما به دیابت دچار شده بود دائم حواسم بهش بود که قندش افت نکنه یا بالا نره.
سارینا هم که با پدرش بود م حرف و گوشهگیر. هر کاری کردم نتونستم کاری کنم که با بچهها ارتباط برقرار کنه. طلاق واقعن وحشتناکه. تا وقتی پای بچه در میون نیست میشه اما با بچه سختترین و اشتباهترین کار دنیاست
چه تلخ!
و متاسفانه این روزها بچههای طلاق روز به روز دارن بیشتر میشن…