تاریخ امروز را بزرگ بالای دفترم مینویسم. این تاریخ از شش، هفت سالگی برایم خاص بوده تا به الان. گرچه تا سالهای طولانی هم خاص خواهد بود.
یکم هفتمین ماه سال!
از آمدن این روز خوشحالم. شاید برخی بگویند: آخه یک مهر هم خوشحالی داره؟
اما من با همهی سختیهای این شروع، مشکلی با آن ندارم. اصولن سرکار رفتن را دوست دارم. نظم و ریتمی که مدرسه به زندگیام میدهد برایم دوستداشتنی است حتا خوابیدن از خستگی در شبها برایم آرامش دلچسبی دارد.
به جرئت میتوانم بگویم حالا اول مهر را به زمانی که دانشآموز بودم، ترجیح میدهم. اما امروز آنی نشد که سناریویش را چیده بودم. میدانستم نمیشود. بچهها همیشه کمی خرابش میکنند. با شیطنت و حتا با سستی و بیانگیزگیشان.
امروز که در کلاس به دانشآموزانم نگاه میکردم. یک لحظه احساس کردم چرا انقدر کسلی در چهرههایشان موج میزند. امروز اول مهر است و ما هنوز کار خاصی نکردیم. حتا شوقی برای شروع یک سال تحصیلی جدید در آنها دیده نمیشود.
دیدن سستی آنها، پایم را میلغزاند. دلم رو به سردی میرفت. اما نمیخواستم انگیزهام را از دست بدهم. نمیخواستم من هم پا به پای آنها، روی زمین سُر بخورم. خودم را نگه داشتم، تمام تلاشم را کردم تا انرژی دوبارهای به کلاس بدهم. با خودم گفتم، تا بچهها یخشان باز شود، طول میکشد. چهار صباح دیگر آنقدر فعال میشوند که دیوانهات خواهند کرد.
گرچه امروز هم چند نفری بودند که این مسئولیت خطیر را به عهده داشتند. مبادا معلم حتا روز اول مهر، نفسی آسوده بکشد.
با همهی اینها اول مهر برایم خیلی عادیتر از آنچه فکر میکردم گذشت. چقدر زود همه چیز برای آدم عادی میشود. آنقدر سریع که یادت نمیآید عادی نبودنش چگونه بود!
امروز هر چه که بود، حسی دلنشین را در دلم به جریان میانداخت. من دیگر آشفتگیهای وحشتناک سال گذشته را به دوش نمیکشیدم. فکر نمیکردم جواب تلاشهای پارسالم را امسال به این شکل بگیرم.
به شکل آرامش و خیالی راحت…
آخرین نظرات: