کتاب پیشمرگ هیتلر را میخواندم. دلم میخواست سریع بخوانم و کند بخوانم.
میدانی چه میگویم؟ برخی کتابها اینگونهاند. میخواهی سریع بخوانی که بدانی چه خواهد شد. میخواهی کند بخوانی چون کتابی را پیدا کردهای که به وجد میآوردت! میخواهی در این شوق بمانی.
یک جایی میخواندم که یادم نیست کجا. زیستن در فاصلهی میان واژهها!
و بالاخره این کتاب پرماجرا را امروز تمام کردم. معمولن کتابها و فیلمهایی که از جنگ جهانی خوانده و دیدهام، دربارهی کشورهای دیگری بود و هیچ وقت از آنچه بر مردم آلمان گذشته، اطلاع نداشتم.
در این کتاب تازه فهمیدم عبارت از ماست که بر ماست برای مردم آلمان چنان در جنگ جهانی دوم صدق میکند که تا عمق جانشان را میسوزاند.
کتاب براساس داستانی واقعی نوشته شده اما اینکه جزئیاتش هم چقدر واقعی است را نمیدانم.
ماجرا از این قرار است که ماگدا ریتر دختر جوانی که با پدر و مادرش در برلین زندگی میکند، به اصرار پدرش برخلاف خواستهی قلبیاش در سال ۱۹۴۳ نزد عمو و زن عمویش کوچ میکند. عمو و زن عمویی که عضو حزب بوده و در صف اول طرفداران هیتلر هستند. ماگدا به دلیل طعنههای زن عمویش تصمیم میگیرد کار کند و عمویش او را به حزب معرفی میکند. ماگدا آنجا حسابی سوال پیچ میشود. بالاخره کاری که نمیداند چیست را به او میدهند. وسایلش را جمع میکند و راهی میشود.
روزی که ماگدا را میبرند تا کار خود را شروع کند میفهمد به همراه پانزده دختر دیگر، پیش مرگ هیتلر خواهند شد. او از این شغل خیلی وحشت زده است اما مجبور است بماند. راه دیگری ندارد!
پیش مرگها مدتی قبل از سرو غذا برای هیتلر، غذای او را میچشند و اگر غذا مسموم نبود برای او برده میشود. آنها با هربار غذا خوردنشان ترس از مرگ را میچشند!
این شروع قصهی زندگی ماگدا است غافل از اینکه داستان زندگیاش در این روزهای پرهیاهوی جنگ، بالا و پایینهای بسیاری خواهد داشت.
ماگدا در تمام این صفحاتی که من با او همراه بودم در طوفانی از احساسات و اتفاقات میپیچد. او میترسد، غمگین میشود، عاشق میشود، خوشحال میشود، نگران میشود، درد میکشد، خسته میشود، ناامید میشود، احساس گناه میکند، متهم میشود، تبرعه میشود و او تحمل میکند و تحمل میکند و تحمل میکند. عشق به شوهرش او را در تمام این روزها زنده نگه میدارد و شمع لرزان امید را در دلش خاموش نمیکند.
ماگدا در هر سختی اسفباری که میکشد این جملهی کارل را با خودش تکرار میکند: هرکاری که میتوانی برای زنده ماندن انجام بده! ماگدا زنده بمان!
خواندن این جمله مو به تنم راست میکند. این یعنی به درجهای رسیدن که فقط برای زنده ماندن دست و پا بزنی. فقط میخواهی که نمیری. یا شاید به شکل فجیعی نمیری! میخواهی زنده بمانی به امید اینکه روزی زندگی روی خوشش را به تو نشان خواهد داد.
ماگدا برای زنده ماندن میجنگد. او تمام تلاشش را میکند تا ردپایی در تاریخ از خود به جا بگذارد و او موفق میشود اما رنجهایی که کشیده چون زخمهایی عمیق در قلبش به جا میماند.
ماگدا در انتهای کتاب میگوید:
لازم بود اسراری که مدتها در سینه نگه داشتم از زندان درونی آزاد شوند. من به اندازهی کافی در گذشته مجازات شدم. اکنون که داستان مرا خواندید شاید آنطور که من سختگیرانه خودم را قضاوت میکنم، دربارهی من نیندیشید.
در آخر جملهی دیگری از او مینویسم که خیلی مرا تحت تاثیر قرار داد:
همانطور که بشریت برای کامیابی تلاش میکند، ظلم و ستم همچنان باقی است.
آخرین نظرات: