ناکدبانو، کتابی لطیف، آرام، خنک و مثل جلدش سبزروشنی خوش رنگ!
کتاب دربارهی سامانتا، وکیل یکی از شرکتهای حقوقی بزرگ در لندن است که شخصیتی به شدت در تکاپو، مضطرب و معتاد به کار دارد. در یک جمله او هیچ چیز از زندگی واقعی در این دویدنهایش نمیفهمد. طی اتفاقاتی زندگی او از این رو به آن رو میشود و در دوراهی بزرگی قرار میگیرد.
سامانتا جایی در کتاب میگوید:
من بیست و نه سالهام و هر کار که دلم میخواهد انجام میدهم. هر کجا که دلم میخواهد میروم. هر آدمی که دلم بخواهد میتوانم باشم. عجلهای نیست!
دیدگاهی که این کتاب به من میداد دلچسب بود. مزه مزه کردن لحظههای زندگی! در شتاب زندگی، زندگی را از دست ندادن! بیشتر نگاه کردن، چشیدن، فهمیدن و شاید عمیق زندگی کردن. دقیقه به دقیقه را حساب کتاب نکردن. خودت را در زندان برنامه و کارهای سخت نگه نداشتن!
یک لحظه بایست. همه چیز را متوقف کن. به خودت و دنیایت نگاه کن. ببین آیا واقعن داری از لحظههایت لذت میبری؟ یا مدام در حال دویدن هستی؟ اصلن به دنبال چه میدوی؟ به چه میخواهی برسی؟ زندگی همین لحظههایی است که تو داری میدوی و از آن به سادگی میگذری. طعم آن را زیر دندانت احساس نکرده، قورتش میدهی. ناگهان به خودت میآیی و میبینی تمام شده! تو زندگی را بلعیدهای بدون اینکه لحظهای را بچشی و از طعم خوبش لذت ببری!
یاد آن جمله از محمود دولت آبادی افتادم که میگوید:
عجله، همیشه عجله! کدام گوری میخواستم بروم؟ من به بهانه رسیدن به زندگی، همیشه زندگی را کشتهام.
در آخر سامانتا به من گفت که هر کار که فکر میکنم درست است و دلم میخواهد آن طور باشم را انجام دهم حتی اگر تمام دنیا به من بگویند احمق هستم! باید ببینم کجا حالم خوب است. کجا واقعن احساس زنده بودن و شادابی میکنم. این زندگی مال من است و خودم برایش تصمیم میگیرم. باید میان کار و تلاش، تفریح و لحظات دیگر تعادل برقرار کنم. تمام زندگیام را وقف دویدن دنبال پول یا مقام نکنم. مکث کنم و لحظهها را بچشم. مزه مزه کنم تا معنای زندگی واقعی را لمس کنم!
2 پاسخ
عههه این کتابو همشهریم ترجمه کرده😀 من ازش کتاب ” من رو یادت هست؟” رو خوندم.
منم اون کتابش رو خوندم ولی ناکدبانو به نظرم قشنگتر بود 🙂