دوان دوان تا نوشتن
حوالی نیمهشب است و من امروز دوان دوان تا نوشتن رسیدهام. دیر رسیدهام اما به قول بیلبردهای تبلیغاتی، دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدن است.
حوالی نیمهشب است و من امروز دوان دوان تا نوشتن رسیدهام. دیر رسیدهام اما به قول بیلبردهای تبلیغاتی، دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدن است.
هنگامی که به خودم مینگرم، همواره در میان کتاب یا فیلمی هستم. نه اینکه در تمام طول روز مشغول خواندن کتاب یا تماشای فیلم باشم.
با کوله پشتیهای سنگین به دست از بیارتی شلوغ ایستگاه میدان انقلاب پیادهمیشویم. کولهها را به پشت میاندازیم و خمیده، خیابان انقلاب را به سمت
این روزها موجود چسبناکی را در سرم احساس میکنم به نام اضطراب! مدام نگران همه چیز میشوم. نمیدانم بقیه در طول روز و یا زندگیشان
پنج ساله بودم. زیاد خیالبافی میکردم. مگر میشود کودک بود و خیالباف نبود! شب که مامان چراغها را خاموش میکرد. در رختخوابم به پشت دراز
اینکه بیسر و صدا هستیم معنیش این نیست که ناپدید شدیم. چیزی که واقعن بامعناست اصلن ناپدید نمیشود! این جملهها دیالوگ یکی از شخصیتهای سریالیست
پرسشهایی باپاسخ یا بیپاسخ. چه اهمیتی دارد؟! هر چه که هست اینبار به جای جواب دادن فقط میخواهم بپرسم. چرا به گاوهای آدمنما اهمیت میدهیم؟
میلان کوندرا میگوید:« هیچ چیز از احساس همدردی سختتر نیست. حتا تحمل درد خویشتن به سختی دردی نیست که مشترکن با کسی دیگر برای یک
بابا برنامهی رادیویی محبوبش را گوش میدهد. خانم مجری میگوید: اگر در را باز کنی و خود ده سالهات را پشت آن ببینی به او
نیازمند خاکاندازی برای روحم هستم. خاکاندازی که روح پخش شده روی زمینم را کامل جمع کند تا خردههای احمقانهاش اینور آنور را کثیف نکند. اصطلاح