مادرم در نیمه شبی تصمیم گرفت نامم را ملیکا بگذارد و از آن روز به این نام خوانده میشوم.
مثل هر جوان دیگری اندکی میدانم و هزاران چیز نمیدانم اما به اندازهی هر چه نمیدانم، شوق برای دانستن دارم.
در پی ناچاری به وادی آموزگاران گام نهادم اما حالا به این شغل که نه، به این عشق دچارم. جهانم پر از حضور کودکان است البته به جز تابستانها که این خورشید از زندگیام غروب میکند تا مهرماه که دوباره با طلوعش لحظاتم را پر نور کند.
زندگیام به واژهها گره خورده. چه خواندن و چه نوشتن آنها برایم لذتی تمام نشدنی دارد. مینویسم و ریشهی علاقهام به نوشتن از کودکی آب میخورد.
از زندگی، کتابها و فیلمها مینویسم و با نوشتن سعی میکنم بیشتر و عمیقتر به آنها و به ویژه زندگی بنگرم. شاید بتوانم در این اقیانوس عمیق، ماهرتر شنا کنم.
هنگامی که از شنا برگشتم، با کلنجار رفتن با کلمات حاصل از این تجربهها، دوباره و دوباره لحظاتم را زندگی میکنم.
تا آنها را اگر شنیدنی و گفتنی باشند، از دریچه ی واژگان به دنیای دیگران وصل کنم.